داستانهای یک فروشگاه

متن مرتبط با «دنیا» در سایت داستانهای یک فروشگاه نوشته شده است

ما برای این دنیا اماده نبودیم.....

  •   سعید با خودش گفت.....   وقتی به دنیا امدم مادرم سوار یک تاکسی بود شاید به بازار می رفت که برای من که در شکمش بودم لباسی بخرد شاید هم می رفت که سری به خواهرش بزند توی همان تاکسی دردش گرفت خواستند او را به زایشگاه برسانند قبل از ان که به زایشگاه برسم توی همان تاکسی به دنیا امدم.....حالا که فکرش را می کنم با خودم می گویم شاید بهتر بود توی یک زایشگاه و یا بیمارستان بطور ابرومندانه ای به دنیا بیایم چون در تمام عمرم همیشه مرا بخاطر اینکه توی یک تاکسی به دنیا امده بودم مسخره می کردند خیلی سریع بزرگ شدم خیلی سریعتر از انی که اصلا بفهمم چه دورانی را پشت سر گذاشته ام دلم می خواست کمی دوران جوانیم کش می امد می توانستم بیشتر با مصطفی و اکبر توی کوچه فوتبال بازی کنم و توی مدرسه بیشتر با همکلاسی ها کتک کاری کنم و دیوانه بازی ها و سبک سری هایم بیشتر بود و بخصوص فرصت بیشتری داشتم که برای لیلا دختری که دوستش داشتم ولی همیشه پشت پنجره خانه شان اسیر بود با موشک نامه بفرستم .. دلم می خواست یکبار فقط یکبار توی خیابان با لیلا قدم بزنم و توی ساندویچ فروشی سر کوچه روبروی هم بنشینم به چشم های همدیگر نگاه کنیم و ساندویچ داغ و تند را گاز بزنیم.....ولی چه میشود کرد بخش بزرگی از زندگی ما بخصوص در بهترین دوران ان تحت کنترل ما نبود...همیشه دوست داشتم خلبان شوم سوار یک هواپیما شوم و بروم به اوج اسمان ها و بالای, ...ادامه مطلب

  • دنیای سمبوسه ..... دنیای اسپرسو

  •  [ادامه مطلب را در اینجا بخوانید ...], ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها