داستانهای یک فروشگاه

متن مرتبط با «سرما» در سایت داستانهای یک فروشگاه نوشته شده است

سرما و فراموشی....

  •   چند روز پیش عده ای از همکاران به داخل دفتر امده و اعتراض کردند که هوای فروشگاه سرده و تعداد بخاری ها را افزایش دهید بنده هم گفتم که به دلایل متعدد امکانش نیست...یکی از همکاران: هوا سرده تعداد بخاریها را اضافه نمی کنید؟ بنده: نخیر امکانش نیست یکی از همکاران: چرا؟ بنده: چون هم از نظر ایمنی و هم از جهت مسائل دیگه امکانش نیست یکی از همکاران: حالا ما سردمونه باید چکار کنیم؟ بنده: لباس گرم بپوشید یکی از انها: یعنی دوتا کاپشن روی هم بپوشیم!؟ بنده: یعنی اینکه زیر لباستون گرمکن بپوشید یکی از انها : والا من گرمکن پوشیدم میخواهید نشونتون بدم!؟ بنده: نخیر! یکی از انها: وقتی لیوان ها را می شورم دستهام یخ می زنه باید چکار کنیم؟ بنده: از دستکش استفاده کنید همان یکی: پس من دیگه استکان ها و لیوان های چایی را نمی شورم چون دستهام یخ می کنه بنده:من اینجا یک لیوان دارم که خودم می شورم بقیه دوستان خودشون می دونند! یه نفر دیگه: من که صبح ها انگشتهای پاهام  یخ می زنه بنده: والا هنوز اونقدرها سرد نشده ولی جوراب پشمی بپوشید گرم می شید همان شخص: من جوراب پشمی ندارم بنده:می تونید دو جفت جوراب روی هم بپوشید! همان بزرگوار: ای بابا! مگه ما افغانی هستیم! ؟ بنده با نگاهی غضبناک!: سرما ایرانی و افغانی و ترک و لر و افریقایی و اصفهانی و تهرانی نمی شناسه  زمستون  لباس گرم نپوشید سرما می خورید از ما گفتن! همان شخص: , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها