داستانهای یک فروشگاه

ساخت وبلاگ
کانال... - داستانهای یک فروشگاه داستانهای یک فروشگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 189 تاريخ : چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 ساعت: 22:34

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید ...] داستانهای یک فروشگاه...
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 259 تاريخ : چهارشنبه 19 دی 1397 ساعت: 19:50

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید ...] داستانهای یک فروشگاه...
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 246 تاريخ : چهارشنبه 19 دی 1397 ساعت: 19:50

من بهرام هستم می خواستم رازی را با شما در میان بگذارم راستش من مدتیه به یک دید جدیدی از زندگی دست پیدا کردم یک راه  نوین برای شاد بودن تا انجاییکه  حس می کنم خودم را پیدا کرده ام و به یک رضایت عمیقی داستانهای یک فروشگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 218 تاريخ : چهارشنبه 19 دی 1397 ساعت: 19:50

   چند روز پیش روز جهانی بهداشت قاعدگی بود....شاید مسخره به نظر بیاید که یک مرد مثل بنده بخواهد وارد این بحث شود چون واقعا من هیچ اطلاعی از این مورد ندارم ولی یک فیلم چند دقیقه ای از اشوبی که هورمونها در بدن زنان برپا می کند دیدم که جالب بود و در ضمن این اتفاق لزوما یک اتفاق فیزیولوژیک  نیست چون در برخی جوامع این اتفاق که در همه پستانداران طبیعی است داستانهای یک فروشگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 299 تاريخ : چهارشنبه 9 خرداد 1397 ساعت: 15:22

  دیشب جایی مهمان بودیم ناگهان خانه شروع به لرزیدن کرد و لوستر وسط سالن که لوستر  بزرگی هم بود شروع به چرخیدن کرد دختر بچه هفت ساله ای انجا بود که ناگهان زد زیر گریه و به اغوش پدرش پرید پدرش از او پرسید چرا گریه می کنی؟ که با همان زبان کودکانه  گفت: خونه میخواد خراب بشه  نمی خوام جونمو از دست بدم! ....فردا صبح توی تلگرام یک خانه شش طبقه اگر اشتباه نکنم در سر پل ذهاب دیدم که کاملا فرو ریخته بود با خودم گفتم چند بچه هفت ساله توی این ساختمان بوده اند که وجودشان مملو از زندگی بوده است.......چیزی که در مورد ساختمان ها ملموس و واضح بود اپارتمان های مسکن مهر بود اپارتمان هایی که  دو سه سال از ساختنش نگذشته ولی ویران شده بودند در عوض ساختمان هایی که توسط خود مردم  اصولی و با قاعده ساخته شده بودند سالم بودند....ساختمان هایی که هم جان مردم را گرفتند و هم مالشان را و معلوم نیست ما تا کی باید تاوان ان دولت عدالت گستر را بپردازیم....اگر به اصفهان امدید به سی و سه پل نگاه کنید!....در این پل نه بتون هست نه فولاد نه میلگرد فقط از چوب سنگ و خاک ساخته شده....البته چند سالی است که دیگر جریان دائمی اب در رودخانه وجود ندارد ولی قرن هاست که زاینده رود با قدرت و شدت به پایه هایش ضربه می زند و از طرفی چند سالی است که عبور ماشین از روی پل امکانپذیر نیست مگر نه تا همین چند سال پیش ماشین ها و حتی کامیون های داستانهای یک فروشگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 213 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 11:17

  چند روز پیش عده ای از همکاران به داخل دفتر امده و اعتراض کردند که هوای فروشگاه سرده و تعداد بخاری ها را افزایش دهید بنده هم گفتم که به دلایل متعدد امکانش نیست...یکی از همکاران: هوا سرده تعداد بخاریها را اضافه نمی کنید؟ بنده: نخیر امکانش نیست یکی از همکاران: چرا؟ بنده: چون هم از نظر ایمنی و هم از جهت مسائل دیگه امکانش نیست یکی از همکاران: حالا ما سردمونه باید چکار کنیم؟ بنده: لباس گرم بپوشید یکی از انها: یعنی دوتا کاپشن روی هم بپوشیم!؟ بنده: یعنی اینکه زیر لباستون گرمکن بپوشید یکی از انها : والا من گرمکن پوشیدم میخواهید نشونتون بدم!؟ بنده: نخیر! یکی از انها: وقتی لیوان ها را می شورم دستهام یخ می زنه باید چکار کنیم؟ بنده: از دستکش استفاده کنید همان یکی: پس من دیگه استکان ها و لیوان های چایی را نمی شورم چون دستهام یخ می کنه بنده:من اینجا یک لیوان دارم که خودم می شورم بقیه دوستان خودشون می دونند! یه نفر دیگه: من که صبح ها انگشتهای پاهام  یخ می زنه بنده: والا هنوز اونقدرها سرد نشده ولی جوراب پشمی بپوشید گرم می شید همان شخص: من جوراب پشمی ندارم بنده:می تونید دو جفت جوراب روی هم بپوشید! همان بزرگوار: ای بابا! مگه ما افغانی هستیم! ؟ بنده با نگاهی غضبناک!: سرما ایرانی و افغانی و ترک و لر و افریقایی و اصفهانی و تهرانی نمی شناسه  زمستون  لباس گرم نپوشید سرما می خورید از ما گفتن! همان شخص: داستانهای یک فروشگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 242 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 11:17

  دوشنبه هفته قبل صبح از خواب بلند شدم لباس هایم را پوشیدم و به سرکار امدم دیدم فروشگاه بسته به ان همکارمان که باید درب فروشگاه را باز می کرد زنگ زدم و از او پرسیدم که چرا درب فروشگاه را باز نکرده که با صدایی خواب الود گفت مگه نمی دونی امروز تعطیله و فروشگاه با تاخیر باز میشه.....توی تقویم تعطیل نبود ولی بعدا گفتند که امسال جدیدا به تعطیلات اضافه شده....پشت درب فروشگاه منتظر ماندم که اساتید تشریف بیاورند و درب را باز کنند کمی سرد بود لبه های یقه کاپشنم را بالا دادم و دکمه های کاپشنم را بستم و برای اینکه حوصله ام سر نرود گشتی در دنیای مجازی زدم....من اخیرا برای سر زدن به فضای مجازی برای خودم محدودیت تعیین کرده ام یعنی مثلا تا ظهر یکی دو بار حق ندارم به گوشی سر بزنم و البته سراغ اینستا و کانال های تلگرامی هم نمی روم ولی بطور اتفاقی یک فیلم عجیب دیدم یک کشتی گیر داشت کشتی می گرفت و مربی اش بیرون تشک فریاد میزد بباز !بباز! تو باید ببازی! .......تعجب کردم خواستم گشت دیگری بزنم و دلیل توصیه مربی به باخت ورزشکارش را بفهمم که همکاران امدند و درب فروشگاه باز شد.....سرم تا ظهر گرم بود تا کارم تمام شد و به خانه برگشتم....بعد از ظهر که مجددا به فروشگاه امدم مطابق محدودیت های تعریف شده برای خودم 5 دقیقه فرصت داشتم که گشت دیگری در تلگرام بزنم که یک عکس عجیب دیگه دیدم....مربی تایلندی یکی از ورزش داستانهای یک فروشگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 207 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 11:17

  توی روزنامه ها خبر دادند که دهقان فداکار فوت کرد....از اقای هاشمی همون مردی که توی کتاب اجتماعی دبستان ایران را گشت و همه جا را به ما نشان داد می پرسم  دهقان فداکار همونی بود که انگشتتش را کرد توی اون سوراخ که شهر را اب نبره!؟ اون میگه نه بابا قاطی نکن! اون پطرس فداکار بود دوباره می پرسم از چوپان دروغگو چه خبر؟ اون  می گه من زیاد نمی بینمش فقط می دونم که اون دیگه چوپان نیست بلکه خودش یه گرگ شده کت و شلوار می پوشه و با راننده وماشین گرانقیمت رفت و امد می کنه و توی  طبقه دوازدهم یک ساختمان دوازده طبقه توی یک اتاق شیک پشت یک میز میشینه.....دوباره می پرسم از کوکب خانم چه خبر؟ همون کدبانوی روستایی که تمیز و خانه دار بود و خودش نان می پخت و از مهمان هایش با نان و ماست و نیمرو پذیرایی می کرد....اون میگه  چشمه روستایشان خشک شد و الان به شهر اومده و به همراه پسرش کنار خیابون دست فروشی می کنه....دوباره می پرسم راستی کبری اخر تصمیم قطعی گرفت؟ اون میگه هنوز نه .....کبری نه تنها نتونست تصمیم بگیره بلکه روز به روز به شک و تردیدهایش اضافه شده..... (13 لایک) داستانهای یک فروشگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 203 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 11:17

  سعید با خودش گفت.....   وقتی به دنیا امدم مادرم سوار یک تاکسی بود شاید به بازار می رفت که برای من که در شکمش بودم لباسی بخرد شاید هم می رفت که سری به خواهرش بزند توی همان تاکسی دردش گرفت خواستند او را به زایشگاه برسانند قبل از ان که به زایشگاه برسم توی همان تاکسی به دنیا امدم.....حالا که فکرش را می کنم با خودم می گویم شاید بهتر بود توی یک زایشگاه و یا بیمارستان بطور ابرومندانه ای به دنیا بیایم چون در تمام عمرم همیشه مرا بخاطر اینکه توی یک تاکسی به دنیا امده بودم مسخره می کردند خیلی سریع بزرگ شدم خیلی سریعتر از انی که اصلا بفهمم چه دورانی را پشت سر گذاشته ام دلم می خواست کمی دوران جوانیم کش می امد می توانستم بیشتر با مصطفی و اکبر توی کوچه فوتبال بازی کنم و توی مدرسه بیشتر با همکلاسی ها کتک کاری کنم و دیوانه بازی ها و سبک سری هایم بیشتر بود و بخصوص فرصت بیشتری داشتم که برای لیلا دختری که دوستش داشتم ولی همیشه پشت پنجره خانه شان اسیر بود با موشک نامه بفرستم .. دلم می خواست یکبار فقط یکبار توی خیابان با لیلا قدم بزنم و توی ساندویچ فروشی سر کوچه روبروی هم بنشینم به چشم های همدیگر نگاه کنیم و ساندویچ داغ و تند را گاز بزنیم.....ولی چه میشود کرد بخش بزرگی از زندگی ما بخصوص در بهترین دوران ان تحت کنترل ما نبود...همیشه دوست داشتم خلبان شوم سوار یک هواپیما شوم و بروم به اوج اسمان ها و بالای داستانهای یک فروشگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 214 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 11:17