قهرمان های کودکی ما......

ساخت وبلاگ
 

توی روزنامه ها خبر دادند که دهقان فداکار فوت کرد....از اقای هاشمی همون مردی که توی کتاب اجتماعی دبستان ایران را گشت و همه جا را به ما نشان داد می پرسم  دهقان فداکار همونی بود که انگشتتش را کرد توی اون سوراخ که شهر را اب نبره!؟ اون میگه نه بابا قاطی نکن! اون پطرس فداکار بود دوباره می پرسم از چوپان دروغگو چه خبر؟ اون  می گه من زیاد نمی بینمش فقط می دونم که اون دیگه چوپان نیست بلکه خودش یه گرگ شده کت و شلوار می پوشه و با راننده وماشین گرانقیمت رفت و امد می کنه و توی  طبقه دوازدهم یک ساختمان دوازده طبقه توی یک اتاق شیک پشت یک میز میشینه.....دوباره می پرسم از کوکب خانم چه خبر؟ همون کدبانوی روستایی که تمیز و خانه دار بود و خودش نان می پخت و از مهمان هایش با نان و ماست و نیمرو پذیرایی می کرد....اون میگه  چشمه روستایشان خشک شد و الان به شهر اومده و به همراه پسرش کنار خیابون دست فروشی می کنه....دوباره می پرسم راستی کبری اخر تصمیم قطعی گرفت؟ اون میگه هنوز نه .....کبری نه تنها نتونست تصمیم بگیره بلکه روز به روز به شک و تردیدهایش اضافه شده.....

داستانهای یک فروشگاه...
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 204 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 11:17