تولدی دوباره

ساخت وبلاگ

من بهرام هستم می خواستم رازی را با شما در میان بگذارم راستش من مدتیه به یک دید جدیدی از زندگی دست پیدا کردم یک راه  نوین برای شاد بودن تا انجاییکه  حس می کنم خودم را پیدا کرده ام و به یک رضایت عمیقی در زندگی رسیدم....من یک پراید دارم مرتب زنم مهناز بهم سرکوفت می زد که این ماشین چیه چرا عوضش نمی کنی؟ تو آبروی ما را توی فامیل برده ای من بشدت به  دنبال وام و قرض بودم که پرایدم را عوض کنم اخه دو  باجناق دارم که یکی از آنها سانتافه داشت و یکی دیگه سوناتا....ولی توی این گرانی های اخیر ناگهان از این منجلاب قرض و بدهکاری که نزدیک بود در آن سقوط کنم نجات پیدا کردم یکی از باجناق هایم که کارخانه دار بود بعلت نبود مواد اولیه ورشکست شد و سوناتا را فروخت آن یکی باجناق هم تا دید سانتافه شده پانصد میلیون ماشین را فروخت و یک اپارتمان کوچیک خرید و توی فامیل فقط من ماشین دارم آن هم یک پراید چهل میلیونی! مرتب آن را دستمال می کشم شیشه هایش را تمیز  می کنم یه قفل پدال  هم برایش خریده ام و عین عضوی از خانواده  دوستش دارم بالاخره چهل میلیون قیمتشه الکی که نیست!...قبلا دو روز آخر هفته را با مهناز و دخترم می رفتیم شمال گاهی  آدم به حماقتی گرفتار است ولی از این حماقت آگاه نیست جاده چالوس یکی از آن حماقت هاست! می رفتیم شمال توی جاده گیر می کردیم ترافیک تصادف و هزار مصیبت دیگه ولی از وقتی که رستوران ها گران شد کرایه ویلا بالا رفت و البته پراید عزیزم به چهل میلیون تومان افزایش پیدا کرد ترجیح دادیم مسافرت شمال را کنار بگذاریم اگه تصادف می کردم و پرایدم ضربه می خورد با این قیمت های بالای لوازم چه خاکی تو سرم می ریختم!؟ رفتم یک منقل و چند سیخ استیل خریدم جمعه ها جوجه را به سیخ می کشم و با مهناز به پارک نزدیک خونه می ریم جوجه ها را روی منقل کباب می کنیم و به جای غذاهای کثیف رستوران ها توی پارک جوجه خونگی می خوریم یک بالش و زیر انداز هم می بریم و بعد از ناهار تا شب توی پارک دراز می کشم و از رانندگی توی جاده های پر پیچ و خم و ترافیک نجات پیدا کرده ام با خودم میگم ای کاش این گرونی ها زودتر اتفاق می افتاد تا ما زودتر به این حماقتمان پی می بردیم....چند روز قبل با مهناز رفتیم هایپر مهناز چند بسته نوار بهداشتی برداشت قبلا این نوارها 4000 تومن بود ولی دیدم شده 12000 تومن! به مهناز گفتم عزیزم یه سوال داشتم من از وقتی وازکتومی کردم دیگه به بعضی چیزها احتیاجی ندارم! عمل و جراحی هست که خانم ها هم دیگه به نوار بهداشتی احتیاج نداشته باشند!؟ مهناز نگاه غضبناکی به من کرد و با عصبانیت گفت: دهنتو ببند احمق! من نمی دونم چرا مهناز اینقدر عصبانی شد من که حرف بدی نزدم من فقط می خواستم از ایشون که پرستار هستند و طبعا اطلاعات بیشتری در زمینه مسایل پزشکی دارند بپرسم آیا در این زمینه پیشرفت و گشایشی صورت گرفته یا نه من فقط سوال کردم مهناز نباید با من که شوهرش هستم یک چنین برخوردی می کرد برای من اصلا قابل درک نیست! دوباره امروز رفتیم هایپر که دستمال کاغذی بخریم دیدم دستمالی که قبلا 1500 می خریدیم شده 5000 تومن! راستش یه فکر طلایی به ذهنم خطور کرد یادم هست سابق دستمال کاغذی یا دستمال توالت و این قرتی بازیها نبود دستمال پارچه ای سفید و چهارگوش خوشگلی را می دوختند که بعضا گلدوزی های قشنگی داشت مثلا خانم خونه روی دستمال گلدوزی می کرد: سلام عشقم! که وقتی شوهرش توی دستمال فین می کنه به یاد همسرش بیفته! توی هایپر به مهناز گفتم یه دستمال واسم بدوز که دورش گلدوزی های خوشگل باشه و کنارش هم یه قلب گلدوزی کن و بنویس:" بهرام همیشه در قلب منی!"دیگه از خرید دستمال راحت میشم و همیشه هم به یادت هستم در ضمن یه حالت نوستالژی هم داره!البته مهناز هیچ واکنشی نشون نداد و طوری رفتار کرد که انگار چیزی نشنیده البته شاید هم شنید ولی خودش را به نفهمی زد نمی دونم تازگی ها چرا اینجوری میکنه !

مهناز دیروز می گفت 300 تومن بده می خوام برم لوازم آرایش بخرم بهش گفتم چه خبره! مگه یه ماتیک و چندتا کرم چقدر میشه اونم گفت خبر نداری همه چی دو سه برابر شده یادم هست مادرم ماسک خیار روی صورتش می گذاشت پوست خیار را روی صورتش میگذاشت و یه مدت روی کاناپه می نشست و تکون نمی خورد هر چقدر هم که ما شیطنت و سرو صدا می کردیم باز هم از جاش تکون نمی خورد در واقع فقط وقتی ماسک خیار یا عسل روی صورتش می گذاشت اروم بود مگر نه بقیه موارد مرتب جیغ می کشید البته ماسک عسل هم می گذاشت عسل را با یه چیزهایی مخلوط می کرد و روی صورتش می گذاشت و توی آفتاب دراز می کشید همیشه هم پوستش جوون و شاداب بود البته یه بار که ماسک عسل روی صورتش بود  زنبور  روی صورتش نشست نیشش زد و جای نیش یه قلمبه توی صورتش اومد بالا! زنهای قدیم که اینقدر خوشگل و جوون بودند اصلا نمی دونستند لوازم آرایش یعنی چه این سوسول بازی ها را این استعمار بی ناموس به ما تحمیل کرده  که جیب ما جهان سومی های بدبخت را خالی کنه به مهناز گفتم به جای کرم و ضد آفتاب ماسک عسل بزار فقط باید مواظب زنبورها باشی  اون هم دوباره نگاه غضبناکی کرد و زیر لب چیزی گفت من نفهمیدم چی گفت ولی حدس می زنم حرفی که زد و من نشنیدم چندان محترمانه نبود دیگه  تازگی ها مهناز و نمی شناسم توی خیلی از مسائل دیگه با هم تفاهم نداریم حس می کنم بین ما  شکاف عمیقی بوجود اومده البته ابتدای آشنایی من با مهناز من با شکاف هایی آشنا شدم که واقعا برایم هیجان انگیز بود!  ولی اخیرا شکاف هایی بین من و مهناز شکل گرفته که البته جنسش فرق داره بیشتر شکاف فکری و حتی شکاف در جهانبینی است یعنی ممکنه مشکلات اقتصادی موجب بحران فکری و حتی بحران در جهان بینی ادمها بشه!؟.....نمی دونم مهناز چی فک می کنه ولی من که حس می کنم دوباره متولد شده ام و راههای جدید  و زیباتری برای زندگی کشف کرده ام!....

داستانهای یک فروشگاه...
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 219 تاريخ : چهارشنبه 19 دی 1397 ساعت: 19:50