ارد و نان....

ساخت وبلاگ
 

امروز یک زن و مرد به فروشگاه امدند مرد را می شناختم مغازه ساندویچی دارد و ما گاهی برای عصرانه بچه ها از او ساندویچ می گیریم زن همراهش شاید بیست سال بیشتر نداشت یک پلاستیک دستش بود که داخلش چند نان لواش بود.....زن چهره ای بسیار جوان و تا حدی بچگانه داشت ولی دستانش پر از تاول و سوختگی  بود که اصلا به سنش نمی خورد مرد گفت: خواهرم و مادرم در خانه نانوایی زده اند و انها نان را می پزند و به سوپرها و فروشگاهها می فروشند اینجا امدم ببینم این نان به درد شما می خورد.....نان را از پلاستیک دراوردم و دیدم نان خیلی خوبی است و بوی عطرخوبی هم  داشت به او گفتم نان خوبی است ولی به این شکل نمی شود انها را در فروشگاه فروخت اینجا بقالی نیست که بشود نان را فله ای فروخت شما باید این نان را برش بزنی بسته بندی کنی و بارکد هم داشته باشد تا بشود اینجا عرضه کرد....او گفت فعلا توانسته اند روزی دویست قرص نان بفروشند و هر نان 250  تمام می شود و 400 هم می فروشند که با یک حساب سر انگشتی می شد حساب کرد که سود چندانی گیرشان نمی اید ان هم کار به این سختی و  با دردسر زیاد......

یاد یکی از دوستان افتادم که شغلش فروش تجهیزات اداری است و گاهی از ایشان لوازم اداری مثل کاغذ پرینتر کاغذ کارتخوان.....می خریم چند روز پیش برای خرید به مغازه ایشان رفتم او گفت جدیدا روسیه بوده و از سفرش هم خاطرات جالبی تعریف کرد که نهایتا گفت خیلی خوب بود ولی اگر زنم را نمی بردم و مجردی رفته بودم خیلی بهتر بود! حالا نمی دانم می خواست انجا چه غلطی بکند!....ایشان می گفت از طرف تور به مغازه ای رفتیم که انجا پالتو پوست و کلا لباس هایی که با پوست حیوانات تهیه شده شده بود می فروختند که طبعا قیمت ها خیلی بالا بود ایشان می گفت دختر جوانی همراه ما بود که دو پالتو پوست خرید که هر کدام یازده میلیون تومان قیمت داشت و طبعا ان دو پالتو را بیست و دو میلیون تومان خرید....بعد سوار ماشین شدیم و به مغازه دیگری رفتیم که همان پالتو را شش میلیون تومان می فروخت! و طبعا انتظار داشتیم که ان خانم از ان کلاهی که سرش رفته عصبی شود که در عوض تا چشمشش به پالتوها افتاد جیغ خفیفی زد و گفت حالا که اینجا ارزانتر است چند پالتو هم برای دوستانم بعنوان هدیه می خرم! و انجا چهار پالتو برداشت و رفت ازپدرش که همراه ما بود پول پالتوها را گرفت تا به صندوق پرداخت کند پدرش هم بدون اینکه خم به ابرو بیاورد و مثل اینکه دخترش پول یک ادامس را از او بخواهد! دستی در جیبش کرد و به اندازه بیست و چهار میلیون تومان  روبل به دخترش داد!.....من که این صحنه را دیدم دیگر طاقت نیاوردم و از او پرسیدم پدر شما چکاره است؟ که ایشان گفت پدرم در شمال کارخانه ارد دارد.......بادیدن دستهای سوخته این دختر و پالتو پوست های ان دختر به نان فکر کردم ....به ارد....به اینکه نان را از ارد می گیرند ولی ان کسی که ارد را تهیه می کند کجاست و ان کسی که نان می پزد کجاست.....

داستانهای یک فروشگاه...
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 154 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1396 ساعت: 22:01