داستان عباس اقا و زهره خانم.....

ساخت وبلاگ
 

زهره خانم همسایه عباس اقا بود یک دختر بیست و پنج ساله دیپلمه و منتظر خواستگار و شوهر .....عباس اقا هم یک پسر سی ساله  که از نوجوانی در یک مغازه مکانیکی کار کرده مکانیک شده بود و جدیدا مغازه برای خودش اجاره کرده بود و به اصطلاح اوستا شده بود...یک روز نمی دانم روز عاشورا بود یا تاسوعا شاید هم اربعین زهره خانم یک چادر گل گلی سر کرد و یک ظرف شله زرد که با دارچین و با خطی درشت روی ان نوشته شده بود:" فدای لب های تشنه عباس!" به درب خانه عباس اقا اینا امد و عباس هم از اتفاق درب را باز کرد و ظرف نذری را گرفت و البته کمی هم چادر زهره خانم عقب رفت و لبخندی رد و بدل شد و این اتفاق ساده اغاز ماجرا بود......

بعد از یک ماه عباس اقا و زهره خانم عقد و بعد از یکسال عروسی کردند..... طبقه بالای خانه عباس اقا اینا یک اتاق ساده و اشپزخانه و دستشویی و حمام بود یک دستی به سرو صورت ان خانه محقر کشیدند و انجا زندگیشان را شروع کردند ظهرها زهره خانم توی اشپزخانه  دم پختک قورمه سبزی و ابگوشت بزباش درست می کرد و ظهر عباس اقا با لباس های روغنی و دست و صورت سیاه به خانه می امد لباس هایش را در می اورد دوشی می گرفت و سفره کوچک و با صفایی پهن می شد با هم غذا می خوردند عباس اقا از مشتریهایش می گفت و اینکه امروز چند لنت مزداعوض کرده و چند گریبکس پراید تعمیر کرده و زهره هم از گل های توی حیاط خلوت می گفت گاهی هم پشت سر مادر و خواهر عباس اقا غیبت می کرد..... شبهای جمعه هم تختخوابشان را روی تخت روی پشت بام می انداختند و اول مشغول صواب بردن از فرایض شب جمعه می شدند! و بعد هم ستاره های اسمان را به هم نشان می دادند......پنج شنبه ها مهمانی می رفتند و جمعه ها هم دو نفری پارک می رفتند بستنی می گرفتند و کنار هم می نشستند و همانطور که بستنی می خوردند از زندگی و بچه نیامده خودشان و اینده شان حرف می زدند....

یکسالی گذشت زهرا دختر عموی زهره که تقریبا هم سن و سال بودند و خانه انها توی مجتمع زهره خانم اینا بود و در واقع انها هم همسایه بودند کنکور قبول شد..... زهره و زهرا همیشه رقیب بودند و همین که زهره دید دختر عموی هم سنش کنکور قبول شده فیلش یاد هندوستان کرد.....به عباس اقا گفت که او هم می خواهد دانشگاه برود و درس بخواند عباس اقا مخالفت خفیفی کرد ولی با اصرار زهره موافقت کرد......

زهره خانم کنکور داد و در رشته روانشناسی قبول شد و تبدیل به یک دانشجوی کوشا و ساعی شد یا دانشگاه بود یا سرش داخل کتاب بود بسیاری از مواقع فرصت  درست کردن ناهار نداشت و عباس اقا توی کارگاه ساندویچ و چلو کباب و دیزی می خورد  شبهای جمعه هم  زهره خانم یا امتحان میان ترم داشت یا پایان ترم یا پروژه یا پاور پوینت یا ارائه مقاله و کلا همیشه سرگرم بود  عباس اقا توی پشت بام تنها می خوابید ستاره ها را می شمرد و البته اغلب حوصله اش سر می رفت و  توی گوشی موبایلش دنبال چیزهایی می گشت تا خوابش ببرد سر سفره ناهار هم دیگر چندان با هم حرفی نمی زدند یعنی نه اینکه حرفی نزند بلکه دیگر حرفهای عباس در مورد لنت و گریبکس و سگ دست برای زهره جالب نبود زهره سعی کرد چند باری در مورد "هرم مازلو " ومبحث جالب و هیجان انگیز "تعهد روانی کارمند نسبت به کارفرما!" با عباس اقا صحبت کند که عباس اقا مثل اینکه زنش دارد به زبان چینی حرف می زند هاج و واج به زنش خیره می شد و زهره هم که دید فایده ای ندارد دیگر در مورد این مسائل با عباس حرفی نزد...

زهره خانم با رتبه شاگرد اولی وارد مقطع فوق لیسانس شد و عباس اقا هم همیشه پیش همکار و فامیل و دوست و اشنا و همسایه به همسرش افتخار می کرد که توانسته با رتبه شاگرد اولی وارد مقطع فوق لیسانس شود....یک شب زهره به عباس گفت: عباس بهم پول بده می خوام دماغمو عمل کنم عباس اقا گفت:  مگه این دماغ چه اشکالی داره من باید باهاش کنار بیام که باهاش راحتم ولی زهره خانم دوتا پایش را داخل یک لنگه کرد و گفت نخیرمن می خواهم دماغم را عمل کنم.....عباس اقا هم به زنش پول لازم را  داد تا پیش یک دکتر خوب به دماغش سروسامانی بدهد!

چند ماه بعد از عمل دماغ زهره باز هم از عباس پول خواست که این دفعه باسن را کوچک سازی و سینه هایش را بزرگ سازی کند! عباس اقا ایندفعه بشدت مخالفت کرد اصلا برای یک مرد غیرتی و سنتی اینجور کارها چندان قابل درک و هضم نیست  ولی زهره دست بردار نبود قهر کرد اشتی کرد دعوا کرد محبت کرد تحریم کرد حرف زد حرف زد حرف زد حرف زد.....بالاخره عباس اقا راضی شد....زهره خانم ارام ارام چهره اش تغییر کرد بیشتر ارایش می کرد بیشتر به خودش می رسید بیشتر جلوی اینه می رفت عباس اقا هم روز به روز چاقتر و کچل تر می شد.....

تفریحاتشان هم دیگر با  هم جور در نمی امد سلیقه زهره عوض شده بود دیگر نقطه مشترک چندانی با هم نداشتند یک بار که با هم بیرون رفتند عباس اقا خواست بستنی بگیرد و مثل گذشته همانطور که حرف می زنند ارام ارام با هم بستنی سنتی بخورند که به پیشنهاد زهره این دفعه به یک کافی شاپ رفتند که برخی همکلاسی های زهره هم انجا بودند  .... عباس به تیپ و قیافه همکلاسی های زهره که برخی با دوست پسرهایشان امده بودند نگاه کرد هیچ شباهتی به انها نداشت نه لباس پوشیدنش و نه حرف زدنش نه رفتارش زهره و دوستانش همگی اسپرسو سفارش دادند انها قهوه شان را ارام ارام با لذت خوردند ولی عباس اقا اولین جرعه از قهوه را که خورد از شدت تلخی حالش بد شد برای همین سعی کرد داخلش شکر بریزد که لامصب هرچی توی ان شکر می ریخت باز هم فایده ای نداشت و مثل زهره مار تلخ بود و بعد هم که از کافی شاپ خارج شدند کلی از زهره غر شنید که ابرویش را برده......

با اصرار زهره ان بالاخانه ساده و قدیمی خانه پدری عباس اقا را ترک کردند و یک اپارتمان لوکس بالاشهر اجاره کردند و زهره ارام ارام ان را با مبل های گرانقیمت لوازم تزیینی و پرده های شیک و درباری و فرشهای دستباف پر کرد  قبلا عباس اقا برای تعویض لنت 50 تومن می گرفت تعمیر گیریبکس 200 و تعمیر موتور 350 اجرت می گرفت پیکان را هم برای کمک به صاحبان بی بضاعتش نصف قیمت می گرفت که بعدا مجبور شد برای پرداخت اجاره سنگین ان اپارتمان و هزینه های زهره و پرداخت قسط های انها برای تعویض لنت 70 تعمیر موتور 500 و تعمیر گیریبکس 300 بگیرد و در ضمن با بنری بزرگ اعلام کرد که از تعمیر پیکان هم معذور است....این تغییر قیمت کسب و کارش را هم کساد کرد.....

بعد از مدتی کلا اخلاق زهره عوض شد برای کار تحقیقاتی همیشه دانشگاه بود و هر وقت هم که خانه بود در اتاقی در بسته مشغول مطالعه .....دیگر چندان با هم حرف نمی زدند و دیگر کاری به کار هم نداشتند.....یک روز زهره گفت ببین عباس تو مرد خیلی خوبی هستی به من فرصت دادی درس بخوانم پیشرفت کنم ولی ما دیگر به درد هم نمی خوریم بهتر است تو بروی با دختری ازدواج کنی که مثل خودت باشد ظهرها برایت ابگوشت بزباش درست کند با هم پارک بروید و بستنی بخورید و شبهای جمعه توی پشت بام ستارهای اسمان را بشمارید من مطمئنم که دختران زیادی هستند که حاضرند با تو ازدواج کرده و تو را خوشبخت کنند ولی من دیگر ان ادمی که تو می خواهی نیستم و به جای ان همه لطفی که به من کردی مهریه ام را هم می بخشم ...زهره اولش دلش برای عباس سوخت در حقیقت عذاب وجدان داشت و با خودش می گفت معامله خوبی با عباس نکردم ولی عباس اقا بعد از مدتی سکوت و خیره شدن به زهره  فریادی از خوشحالی کشید و زنش را برای اخرین بار سخت در اغوش گرفت و بوسید و با کمک یک اشنا و پارتی که داشتند بدون تشریفات اداری  فردا هشت صبح محضر رفت و زهره را طلاق داد.....

بلافاصله رفت و ان خانه بالاشهر را به صاحبش پس داد لوازم لوکسش را مفت به سمساری فروخت و به بالاخانه پدری برگشت  یک قفس بزرگ توی پشت بام خانه ساخت و داخلش را پر از کبوتر کرد چندین قناری خوش صدا هم خرید و گوشه و کنار خانه گذاشت و چند طوطی هم خرید که شبها توی پشت بام با انها بازی می کرد تا خوابش ببرد در ضمن یک تسبیح بزرگ و دانه درشت هم خرید که شبها هر وقت شیطان به سراغش می امد با صدای بلندی صلوات می فرستاد تا شیطان از او دور شود!  ظهرها هم مادرش برای ناهار   ابگوشت بزباش و دم پختک برایش درست می کرد و صبح های جمعه هم با رفقایش به کوه می رفت و بعد با دوستانش صبحانه کله پاچه می خوردند تابلو مغازه اش را هم عوض کرد که روی ان نوشته شده بود: تعمییرات تخصصی پیکان نقد و اقساط و با نصف قیمت.....

زهرا دختر عموی زهره همچنان همسایه انها بود او لیسانسش را گرفته بود و دیگر درس را ادامه نداده و در خانه منتظر خواستگار بود گاهی محرم ها رمضان ها و شعبان ها با یک چادر گل گلی یک ظرف بزرگ شله زرد  به خانه عباس اقا اینا می امد  ولی عباس اقا از پشت ایفون هر وقت زهرا را با شله زرد می دید بدنش می لرزید گوشی را برمی داشت و مودبانه می گفت: لطفا کاسه اش را پشت در بگذارید بعدا می ایم و ان را برمی دارم!

داستانهای یک فروشگاه...
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 160 تاريخ : شنبه 3 تير 1396 ساعت: 0:25