خیره به جلو.....

ساخت وبلاگ
 

مرد همسر و دو فرزندش را سوار موتور کرده بود و توی خیابان شلوغ با سرعت کمی از کنار خیابان می رفت به خروجی یک کوچه که رسید ناگهان یک ماشین با سرعت از کوچه بیرون امد و موتور با ماشین تصادف کرد و موتور با سرنشینانش به زمین افتادند....انها چندان اسیب ندیدند ولی پاهای پسر 10 ساله اش زخمی شد و دختر 7 ساله اش هم از شدت ترس بشدت گریه می کرد زن هم رنگش پریده بود و مرتب خدا را شکر می کرد که تصادف به خیر گذشت.....مرد مشغول تعمیر موتور شد و زن و بچه اش هم کنار جدول نشستند تا موتور درست شود در همین حال مرد چشمش به یک پیکان افتاد یک پیکان سفید رنگ که جوانی سوار ان بود قالپاق های ان را اسپرت کرده بود کمی شاسی ان را پایین اورده بود و اینه هایش را هم بنزی کرده بود.....مرد با خودش گفت چه می شد اگر من یک پیکان داشتم اگر من یک پیکان داشتم مجبور نبودم زن و بچه ام را توی این شهر شلوغ سوار موتور کنم و جانشان را به خطر بیندازم......

راننده پیکان یک جوان بیست و پنج ساله بود و بشدت ماشین باز درامد مختصری داشت ولی هر چه حقوق می گرفت خرج پیکانش می کرد مثل راننده تاکسی های قدیم عکس های ابی و  داریوش  را هم به درهای ماشین چسبانده بود روکش صندلی اسپورت روی صندلی های ماشین کشیده بود شاسی ماشین را پایین اورده بود و اگزوز ماشین را هم دستکاری کرده بود که وقتی گاز می دهد صدای پورشه به گوش برسد!.......توی خیابان پشت چراغ خطر منتظر بود اغلب ماشین ها پراید بودند با خودش گفت این همه پراید توی این شهر هست ولی من باید هر چه درامد دارم خرج این پیکان زپرتی کنم اگر یک پراید داشتم مادرم را برمی داشتم و یک نفس تا مشهد می رفتم مادرم هفت سال است  زیارت نرفته با این پیکان هم نمی توانم هزار کیلومتر رانندگی کنم اگر یک پراید داشتم ......

راننده پراید یک مسافر کش بین شهری بود بود او توی  ترمینال  مسافرها را از اصفهان به تهران می برد و بلعکس ....بسیاری از مسافرها سوار پراید نمی شدند حق هم داشتند پراید نه راحت است و نه ایمن همکارانش که پژو داشتند خیلی راحت ماشین را پر کرده و به جاده می زدند ولی او مجبور بود ساعت ها.منتظر بماند و به مسافرها التماس کند تا سوار ماشینش شوند و همکارانش که ماشین بهتری داشتند خیلی راحت مسافرهای او را می قاپیدند و با خودش گفت اگر یک پژو  پارس داشت چقدر کارش راحت بود هم درامدش بیشتر بود هم دیگر همکارانش مسافرانش را نمی گرفتند و در ضمن می توانست یک مسافر بیشتر سوار کند و کلی به درامدش اضافه می شد....

راننده پژو پارس یک مرد چهل ساله بود باجناقش اخیرا یک سوناتا خریده بود و مرتب توی مهمانی ها از ماشینش تعریف می کرد این باجناقش یک جوان عقده ای بود که همین پارسال با او باجناق شده بود یک  بچه پولدار که هیچ هنری نداشت و با پول پدرش سعی می کرد خودش را نشان دهد  رقابت عجیبی بین انها ایجاد شده بود هر چه او می خرید باجناق جوانش سعی می کرد بهتر و گرانترش را بخرد و از طرفی خواهر زن افاده ای او هم پز شوهرش را به زنش می داد و زنش هم توی خانه اوقاتش را تلخ می کرد توی مهمانی ها دوره ای که به باغ می رفتند اول از همه ان ماشین دودی براق و خوشگلش را دقیقا مقابل درب باغ پارک می کرد تا همه ماشین خوشگلش را ببینند با خودش گفت باید هر طوری شده این لگن را با یک ماشین بهترعوض کنم باید پژو را بفروشم یک وام هم از اداره بگیرم و یک سوناتا بخرم ولی من سفیدش را می خرم  با خودش فکر می کرد که نباید جلوی ان باجناق عوضی کم بیاورد......

راننده سوناتا یک مرد چهل ساله بود توی خیابان رانندگی می کرد که چشمش به یک bmw افتاد مشکی براق و فوق العاده خوشگل با خودش گفت من اخرش یکی از اینها می خرم! ولی لامصب خیلی گران است فک کنم صاحبش یه پونصدتایی برایش پول داده و فاصله اش با جیب ما خیلی زیاد است اگر یکی از اینها داشتم هر هفته چهارشنبه می زدم به جاده و فقط می رفتم بدون مقصد و بدون هدف فقط می رفتم! و جمعه هم می امدم با خودش می گفت اگر یکی از اینها را داشتم شاید یک سفر دور دنیا هم می رفتم فقط و فقط به این خاطر که پشت یک چنین ماشینی بنشینم و رانندگی کنم.......

Bmw خیلی ارام توی خیابان می رفت از پشت شیشه های دودی  راننده اش زیاد معلوم نبود ولی راننده لحظه ای شیشه ماشینش را پایین کشید پشت ان شیشه های دودی یک زن بود.....زنی تقریبا چهل و پنج ساله و غرق فکر و رویا همه راننده ها و عابران پیاده به ماشین خوشگل و براق او خیره شده بودند ولی او به اطرافش توجهی نداشت و به موسیقی ملایمی که از سیستم صوتی ماشین پخش می شد گوش می داد حال خوبی نداشت ان موسیقی خاطراتی را برایش زنده می کرد.....به گذشته اش فکر می کرد به رامین اولین پسری که با او در دانشگاه اشنا شد ان زمان او یک دختر بیست و دو ساله بود و رامین هم تقریبا هم سن او بود  پسر خیلی خوبی بود عاشقش بود دوستش داشت او هم رامین را دوست داشت ولی امان از حرف مردم....او دانشجوی پزشکی بود و رامین دانشجوی اقتصاد همه می گفتند مگر می شود یک خانم دکتر با یک لیسانسیه اقتصاد ازدواج کند ! اصلا هر کسی این را می شنید مسخره اش می کرد انقدر حرفهای اطرافیان او را سرد کرد که با رامین به هم زد و چسبید به درس ....همه زندگیش شده بود کار و درس او دکتر شد تخصص گرفت و جراح شد همه چیز داشت خانه ای بزرگ ماشین گرانقیمت ویلا ولی ان چیزی که باید باشد نبود در اتاق خوابش یک تخت بزرگ و زیبا بود ولی شبها توی تختش با قرص خواب تک و تنها می خوابید او تنها بود تنها می خوابید تنها سفر می کرد تنها تفریح می کرد دوست انچنانی نداشت او درونگرا بود کمی هم خشک و جدی برای همین کسی جذبش نمی شد  البته خواستگار داشت خیلی زیاد!  بالاخره خانم دکتر جراحی که ماهی صد میلیون درامد دارد خواستگار هم زیاد دارد! ولی او زن باهوشی بود و می دانست مردانی که اطرافش هستند همه برای پولش او را می خواهند مثل ان شهرام بی شرف که به او قول ازدواج داد ولی بعد که خوب او را دوشید با یکی از پرستارهای خوشگل بیمارستان به کانادا رفت.....پشت ترافیک خودش را توی اینه ماشین نگاه کرد با خودش فکر کرد شاید هیچ وقت زن خوشگل و جذابی نبوده و نتوانسته دل کسی را بلرزاند .....

ان مرد موتور سوار نتوانست موتورش را تعمیر کند موتورش را کنار خیابان پارک کرد دو ساندویچ فلافل گرفت انها را از وسط نصف کرد و چهارنفری روی جدول کنار خیابان نشستند و شروع به خوردن ساندویچ کردند زن و بچه مرد از ان تصادف ترسیده بودند و مرد سعی می کرد با شوخی کمی انها را ارام کند.....زن   ارام توی ترافیک پشت ماشین ها توقف کرد دقیقا روبروی ان جدولی که خانواده موتور سوار نشسته و فلافل می خوردند....ان خانواده خوشحال و شاد کنار خیابان فلافل می خوردند زن یک لحظه با خودش فکر کرد ای کاش یک زن معمولی بود شوهری داشت بچه هایی داشت و چهارنفری کنار خیابان روی جدول فلافل می خوردند.....زن چشم از ان خانواده بر نمی داشت انچنان که عاقبت با بوق ممتد ماشین ها مجبور شد به راه خودش ادامه دهد.....

داستانهای یک فروشگاه...
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 155 تاريخ : شنبه 10 تير 1396 ساعت: 5:16