خورشید سبز......

ساخت وبلاگ

 

 

همه ما از دوران مدرسه خاطراتی داریم نسیم پاییزی در مهرماه که به صورتمان می خورد انها زنده می شوند.....

کلاس اول در یک محله فقیر نشین به مدرسه رفتم محله ای که طبعا بچه های ناارامی داشت اول مهر مادرم یک کت و شلوار و پیراهن همراه با پاپیون ! به من پوشانید و موهایم را شانه زد و به مدرسه برد بالاخره من فرزند ارشد او بودم و او هم یک زن بیست و پنج ساله شاد و سروحال که شاید برای مدرسه رفتن اولین فرزندش ارزو داشت حال شما تصور کنید من با یک چنین ظاهری به مدرسه ای رفتم که برخی بچه ها با دمپایی و لباس های کهنه به مدرسه امده بودند و بخاطر ظاهر متفاوتی که داشتم معلمین مرتب از من سوال می کردند که پدرت چکاره است؟ خانه تان کجاست؟ و عاقبت در اواسط سال خانم معلم به دنبالم امد به خانه مان امد و مادرم را دید و البته از امکانات مادی چیز خاصی نداشتیم خانه ما مثل تمام خانه های ان محله یک خانه کوچک و معمولی بود....

اول مهر بعد از یک مراسم مفصل صبحگاهی که ان دوران مرسوم بود به کلاس شلوغ پا گذاشتم و با ترس و لرز روی یک نیمکت سه نفره نشستم در حالیکه یکی از بچه ها بشدت گریه می کرد و خانم معلم هم که یک زن عینکی عبوس بود سعی می کرد به زور ان بچه را در کلاس نگه دارد چون می خواست فرار کند....یادم نمی رود که ان همکلاسی حلق مبارکش را باز کرده بود و بشدت جیغ می کشید و مادرش را صدا می زد اخرش هم از پنجره فرار کرد....دنبالش کردند  و با پس گردنی او را برگرداندند و خانم معلم هم بشدت سرش جیغ می کشید بچه ها هم که یکی از انها من بودم همگی ترسیده بودند انچنان که گزارش رسید که یکی از بچه ها اخر کلاس خودش را خیس کرده!.....این هم از روز اول تحصیل ما.....دانش اموز شاخصی بودم نه بخاطر درسم گرچه شاگرد اول بودم ولی بیشتر بخاطر ظاهر مرتب و اتو کشیده که در ان محله و ان زمان چندان معمول نبود.....

روبروی مدرسه ما یک بقالی بود که یک خوراکی رویایی داشت ساندویچ کالباس! ...... بچه هایی دهه شصت یادشان هست که نان ساندویچی های ان دوران باگت نبود بلکه  نوعی از نان ساندویچی  بود که به ان نان سفید می گفتند ظاهرش مثل همان نان باگت بود ولی باگت محسوب نمی شد بوی عطر خوبی داشت ....ساندویچ کالباس را بیست تومان می فروخت و یک سوم ان را ده تومان. و نان ساندویچ خالی را هم دو تومان ....تمام دانش اموزها پولهایشان را جمع می کردند عصر که زنگ مدرسه می خورد  بتوانند یک سوم ساندویچ کالباس بگیرند و بخورند و عجب مزه ای می داد....یکبار عصر زنگ مدرسه خورد و همانطور که از مدرسه بیرون می امدم گردن کلفت کلاس را دیدم که کنار ان بقالی ایستاده و یک سوم ساندویچ خریده و می خورد او هیکل بزرگی داشت و شایع بود که سه سال در کلاس اول مردود شده  ته کلاس می نشست و بعضا با لوله خودکار به پس کله بچه ها ماش شلیک می کرد!.... او را دیدم که یک ساندویچ کالباس ده تومانی خریده و مشغول خوردن است من هم که دلم می خواست به دیوار تکیه دادم و ساندویچ خوردن او را تماشا می کردم.....او هم مرا دید و همانطور که دهانش پر بود جلوی من امد و ساندویچ را جلوی دهانم گرفت و گفت تو هم یک گاز بزن......البته من خجالتی بودم ولی بوی عطر کالباس هر بچه گرسنه ای را به زانو در می اورد من هم دهانم را باز کردم و یک گاز به ساندویچ زدم......وای عجب طعمی داشت! .....

ولی از فردای ان روز ان بچه گردن کلفت پدر ما رو دراورد.....جلوی مدرسه می ایستاد و یقه ما را می گرفت و می گفت: پول ساندویچ من را بده!من هم از همه جا بی خبر پرسیدم کدام ساندویچ!؟ او هم در جواب گفت: همان ساندویچ که دیروز خوردی!؟....تا چند روز ان بچه که جثه بزرگی هم داشت زنگ های تفریح ما را مورد تهدید و ارعاب قرار می داد و می گفت باید بیست تومن بدهی چون ساندویچ مرا خورده ای هر چه هم می گفتم که تو اصلا مشغول خوردن یک سوم ساندویچ بودی که ما هم یک گاز کوچیک به ان زدیم که فایده ای نداشت از ان روز بود که فهمیدم در این دنیا در بسیاری مواقع" حق" را زور تعیین می کند نه منطق.... ان دوران هم مثل حالا نبود که به یک بچه هفت ساله پولی دهند یا لااقل به ما که نمی دادند!خلاصه با مصیبتی بیست تومان جور کرده به ان پسر گردن کلفت دادیم تا دست از سر ما برداشت ....این اتفاق گذشت که یک روز سر کلاس نقاشی خورشید می کشیدم در ضمن بگویم نقاشی من مثل خطم افتضاح بوده و هست به مداد رنگی هایم نگاه کردم و مداد زرد را پیدا نکردم از بچه ها پرسیدم کی مداد زرد داره؟ که دیدم همان پسر مداد زردش را از پشت سربه طرفم گرفت من هم می خواستم مداد را بگیرم که ناگهان یاد ساندویچ افتادم و با خودم گفتم اگر مداد را از او بگیرم و مثلا نوک ان بشکند باید یک بسته مداد رنگی 48 عددی سوسمار نشان برایش بخرم ! من هم دست او را پس زدم و خورشید را با رنگ سبز رنگ کردم.....یادم نیست واکنش خانم معلم  نسبت به خورشید سبز رنگ من چه بود ولی واقعیت این بود که من می دانستم خورشید زرد رنگ است ولی امکاناتم برای کشیدن خورشید محدود بود!...

من یکسال بیشتر در ان محله و ان مدرسه نبودم و پدرم خانه مان را فروخت و به محله بهتری رفتیم و این تعویض خانه همچنان ادامه داشت یعنی پدرم در مدت کوتاهی چهاربار خانه مان را عوض کرد یعنی خانه را می فروخت و زمینی در محله بهتر می خرید و ارام ارام ان را می ساخت و بعد از مدتی خانه چهارم ما در یک محله نسبتا اعیان نشین بود یادم هست دوم راهنمایی بودم اواسط سال به ان محله امدم....با امدن به ان محله و مدرسه انگار به دنیای دیگری امده بودم بچه های ان مدرسه فرق داشتند معلم هایش فرق داشتند کوچه های ان محله متفاوت بود این درس بزرگی برای من بود و همیشه مدیون پدرم هستم....

این تجربه و تجربه های مشابهی که در کسب و کار و در زندگی داشته ام من را به این نتیجه رسانده که ان بالاها دنیاهای هست که ما ان را نمی شناسیم و درک نمی کنیم شاید شنیده باشیم ولی ان را نمی فهمیم وقتی به دنیای بالاتری پا می گذاری پنجره های جدیدی به رویت باز می شود مثلا شما وقتی لیسانس خودت را در پیام نور پشت کوه می گذرانی وقتی فوقت را مثلا دانشگاه تهران قبول می شوی تازه می فهمی کلاس یعنی چه استاد یعنی چه دانشگاه یعنی چه! و وقتی بخواهی دکترایت را در اکسفورد کمبریج و یا سوربون بگذرانی احتمالا مجددا حس مشابهی خواهی داشت.....راهش این است که با ادمهایی حشرو نشر کنی که از تو بالاتر باشند حالا در هر زمینه ای که می خواهی بالاتر بروی و با فضاهای جدید اشنا شوی زبان جدید بیاموزی اینکه فقرا همگی خوب هستند و زندگی باصفایی دارند و ثروتمندان همگی بیمار و اشفته و بدبخت اینها از سریال های صدا و سیما امده! که با اهداف خاصی ساخته می شوند.....دنیا برای من مثل داستان جک و لوبیای سحرامیز است....جک وقتی از ساقه لوبیا بالا می رفت باورش نمی شد که بالای ابرها یک کاخ بزرگ باشکوه و افسانه ای هست که غولی در ان زندگی می کند که ان غول مرغی دارد که تخم طلا می گذارد و سازی هست که خودش را می نوازد....

داستانهای یک فروشگاه...
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : خورشید, نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 177 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1396 ساعت: 13:51