ترس....

ساخت وبلاگ

 

 

مادرم یک حیاط خلوت دارد که مملو از گلهای رنگارنگ است شمعدانی حسن یوسف ناز گل کاغذی یاس رازقی ...و تقریبا یک باغ کوچک است  چندی پیش ایشان یک قناری خرید و قفسش را کنار گلدان ها گذاشت ....یک قناری نارنجی خوشگل و فوق العاده خوش صدا که کاملا با ان مجموعه هم اهنگ بود خیلی زیبا می خواند و البته مادرم هم مثل یک ادم و در حقیقت مثل یک بچه کوچک  مادرانه با او حرف می زد و بعضا قربان صدقه اش هم می رفت!.. گاهی کنار قفسش می روم و او را نگاه می کنم پرنده ای ظریف زیبا و دوست داشتنی است و انقدر حساس است که وقتی کنار قفسش می روی استرس در رفتارش نمایان می شود صدای قناری در کنار ان گل های سروحال و زیبا فضای با صفایی را بوجود اورده بود...

مدتی گذشت و ناگهان قناری ما ساکت شد!.... یعنی هیچ صدایی از او در نمی امد کنار قفس کز کرده و توی خودش فرو رفته بود از انجاییکه ما از نگهداری قناری چیزی نمی دانیم حدس زده شد که شاید به یک جفت احتیاج داشته باشد و برای همین ساکت شده کلا ما عادت داریم وقتی  جوان مجردی مشکلی روانی  اعتیاد یا اختلالات عصبی پیدا می کند همه می گویند زنش بدهید بهتر میشه! و برای همین گاهی این تجویز را به حیوانات هم بسط می دهیم! گرچه من شخصا بخصوص این اخیر ندیده ام کسی که مشکلاتی دارد ازدواج کرده و حالش خوب شود که چه بسا حال خودش که خوب نشده هیچ حال بقیه را هم خراب کرده در هر حال با مشورت با اهل فن این فرضیه رد شد... حالا بعد چند روز سکوتش را شکسته و جیک جیک می کند! یعنی ان صدای زیبا و با شکوه که همه ان باغچه را پر می کرد از بین رفته و صدایی شبیه جیک جیک از خودش در می اورد....واقعا شرم اور است! ... گاهی که کنار قفس او می روم با خودم می گویم اگر زبان قناری ها را بلد بودم به او تذکر می دادم که این رفتار درست نیست و چرا یک قناری زیبا خوش صدا و نسبتا گرانقیمت باید مثل یک گنجشک جیک جیک کند من واقعا این سقوط و اضمحلال را درک نمی کنم در هر حال انتظار هست که یک قناری با صدای زیبایش برای ادمها ارامش بسازد ولی او بطرز غیر قابل درکی صدای یک پرنده ای که معمولا توسط تفنگ و تیرکمان شکار شده و بعضا خورده می شود را در می اورد.....

همان طور که گفتم من هیچ اطلاعی از نگهداری حیوانات خانگی نداشته و ندارم  برای همین با یک پرنده فروش مشورت کردم  و علت را جویا شدم که او گفت احتمالا یک گربه ان طرفها می پلکد و بچه را ترسانده و برای همین صدایش رفته است.....حالا فهمیدم!....یک گربه پلنگی گردن کلفت توی محله ما هست که مغرورانه روی دیوارخانه ها راه می رود و با چشمان براق و هیزش قناری ها گنجشک ها و فاخته ها را می ترساند در ضمن یک گربه قهوه ای ماده هم هست که به شدت لاس است! یعنی ان گربه پلنگی را تا کیش می کنی مثل برق فرار کرده و روی دیوار می پرد ولی ان گربه قهوه ای را که مرتب هم سرش داخل کیسه زباله های مردم هست هر چقدر کیش می کنی یا مثلا صدایی در می اوری که فرار کند فقط یه کم خیز فرار می گیرد و به چشمانت خیره می شود ولی فرار نمی کند البته من امتحان نکرده ام ولی فک کنم تا یک لگد به ماتحتش نکوبی از جایش تکان نمی خورد و ان دو گاهی شبها تا صبح روی سقفف خانه و یا روی دیوار با هم عشق بازی می کنند و یک صداهایی هم از خودشان در می اورند و اصلا هم رعایت نمی کنند که  بالاخره توی این محله جوان عزب هست و شبها انها را بی خواب می کنند....

کار همان گربه بی ناموس است! چون چند بار او را دیده بودم که با چشمان براقش به قناری خیره شده و برایش خیز برداشته من به قناری حق می دهم اگر فرض کنید که وزن ان گربه یک صد برابر وزن ان قناری حساس و کوچک باشد  مثل این می ماند که من در قفسی گرفتار باشم و ناگهان یک ببر 7700 کیلویی به قفسم حمله کرده و با پنجه هایش قفس را تکان داده و غرش کنان بخواهد درب قفس را باز کرده و مرا بخورد!  احتمالا یک چنین ببری باید حدااقل 10 متر قد و قواره اش باشد و ناخن های پنجه هایش هم حداقل یک متر طولش باشد و با غرشش  شیشه ها به لرزه در بیاید و حالا تصور کنید من در یک چنین قفسی زندگی کنم و یک چنین حیوانی مرتب اطرافم بچرخد و من را تهدید کرده و پنچه هایش را به من نشان دهد من هم مرتب خواب ان هیولا را ببینم و با خودم فکر کنم که اگر ان زندانبان زبان نفهم  درب قفس را باز بگذارد من باید چه خاکی توی سرم بریزم.....

ترس برای حفظ حیات لازم است در حقیت ترس هم نوعی احساس است ولی گاهی ترس بسیار عمیق است....گاهی ترس در عمق وجود ادم می نشیند در مغزش فرو می رود وجودش را تسخیر می کند و تمام حواس انسان را مختل می کند....یادم هست بچه بودم و هر وقت سرما می خوردم  پدرم مرا دکتر می برد اگر اشتباه نکنم مطبش اطراف خیابان عسگریه بود پزشک مهربانی بود نسبتا مسن بود و زمستان ها یک بخاری برقی زیر پاهایش می گذاشت و خیلی ارام هم حرف می زد و متنفر بودم از اینکه هر وقت پدرم من را سراغش می برد برای معاینه یکی از ان قاشق های چوبی را در حلقم فرو می کرد چون حالم بد می شد شاید شش هفت سال بیشتر نداشتم موقع جنگ و موشکباران شهرها بود یکبار از کنار مطب ان دکتر رد شدم مطب او در حقیقت قسمتی از یک خانه بزرگ و چند طبقه بود که هم انجا طبابت می کرد و هم با خانواده اش زندگی می کرد...موشک به خانه خورده بود و نه تنها ان خانه  از بین رفته بود که حتی زمین ان هم دیگر وجود نداشت چون تبدیل به یک گودال بزرگ شده بود دقیقا ان صحنه در ذهنم هست چون با توصیف اطرافیان در ذهنم ماندگار شده مردم می گفتند ان دکتر و خانواده اش همگی از بین رفته اند.....از ان روز وقتی اژیر خطر به گوش می رسید و به زیرزمین خانه پناه می بردیم محکم به مادرم می چسبیدم چون می ترسیدم....طبعا با ان سن کم تصوری از مرگ نداشتم بلکه بیشتر از این می ترسیدم که دیگر پدر و مادرم را نبینم و تنها بمانم.....

ولی با همه این احوال معتقدم ترس بیش از انی که برای انسان حسن داشته باشد به او ضربه زده ما ادمها چه فرصت های زیادی را بخاطر ترسمان از دست داده ایم ترس از ابرو ترس از ورشکستگی ترس از" نه" شنیدن ....دوستی داشتم که می گفت پدربزرگم با اینکه هر روز نان می خرید ولی نان تازه نمی خورد و ان را نگه می داشت و نانی که دیروز گرفته بود را می خورد وقتی از او می پرسیدیم که چرا یک چنین کاری می کند می گفت شاید فردا نان گیرم نیامد و ممکن است گرسنه بمانم!... ولی واقعیت این بود که او می ترسید....او در کودکی گرسنگی کشیده بود و ترس از گرسنه ماندن انچنان در اعماق وجودش ریشه دوانده بود که وجود دو عدد نان در خانه اش به او ارامش می داد .... 

گاهی ترس باعث می شود به ارزوهایمان نرسیم و انطور که دوست داریم زندگی نکنیم چون بسیاری از فرصت های این دنیا ان سوی ترس ما قرار دارد ....

داستانهای یک فروشگاه...
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 182 تاريخ : سه شنبه 18 مهر 1396 ساعت: 8:25