گزارشی از یک پیک نیک....از سیب تا گنجشک...

ساخت وبلاگ
 

همین جمعه برای یک مهمانی خانوادگی به باغ یکی از اقوام رفتیم.....فاصله باغ تا شهر تقریبا یک ساعت و نیم بود و در یک مکان سردسیر واقع شده  به باغ که رسیدم دماسنج ماشین دما را 22 درجه سانتیگراد نشان می داد!....صاحب باغ می گفت سال های قبل ما اینجا کلی برف داشتیم و همه جا یخ زده بود ولی امسال پاییز حتی ما یک باران هم نداشته ایم و هوا هم بهاری است یعنی هوا دقیقا مثل اسفند ماه بود درخت ها در حال جوانه زدن بودند و همانطور که می دانید جوانه زدن درخت ها در این فصل فاجعه است.....تغییر اقلیم در کشورهایی مثل ما یک فاجعه ماندگار و دائمی است یعنی امیدی وجود ندارد که اوضاع بهتر شود مثلا اغلب درخت های ان منطقه درخت گردو بودند و درامد اصلی مردم انجا از باغ های گردو است ولی چون هوا گرم شده بود افت به درخت ها هجوم اورده بود و بعضا درخت ها کرم زده بودند و گفته می شد اگر اوضاع سال های اینده هم اینگونه باشد دیگر درخت گردو مناسب این منطقه نیست......تغییر اقلیم و خشک سالی  تهدیدی است که موجودیت  زندگی و تمدن ما را تهدید می کند که البته فعلا مسئولین محترم حواسشان جاهای دیگری است!......

از شهر تا منطقه ای که باغ در ان واقع شده بود تقریبا یک ساعت و نیم راه است و اتفاق شرم اوری که همیشه در این مسیر برای بنده اتفاق می افتد این است بعد از  یکساعت رانندگی و دقیقا در یک نقطه خاص مجاورت پلیس راه  دستشویی لازم می شوم! شاید  بخاطر این است که صبح ها یک فنجان قهوه می خورم من چندین بار این مسیر را رفته ام و هر بار دقیقا در همان نقطه مثانه ام می گوید که باید تخلیه شود و یک چنین دقتی در واکنش بدن واقعا برایم قابل ستایش است یعنی می توانم ادعا کنم که این عضو بدن بنده مثل ساعت کار می کند! و متاسفانه برخی اوقات هم در ماشین همسفرانی همراهم هستند و از انجاییکه بنده با حالت دست پاچه رانندگی نمی کنم طبعا با شرمندگی و عذر خواهی از حضار حاضر در ماشین توقف می کنم و با عجله به دستشویی نزدیک پاسگاه می روم.......

همانطور که گفتم هوا بهاری بود هیچ نشانی از زمستان ان هم در یک منطقه نسبتا سردسیر دیده نمی شد مهمانی خیلی خوبی بود هم بازی کردیم و هم خندیدیم  و از انجاییکه  روز بعد از شب یلدا بود میزها مملو از میوه هایی بود که اقوام با خودشان اورده بودند شب که برگشتیم اغلب میوه ها خورده شده بود و فقط سیب ها مانده بود سیب های قرمز درشت و ابدار که مورد بی مهری قرار گرفته بود سیب میوه مظلومی است یعنی با اینکه بسیار پرخاصیت است ولی معمولا در مهمانی ها خورده نمی شود و در بشقاب ها می ماند کلا اگر بخواهم ترتیب خورده شدن میوه ها را در این فصل بگویم موز شهید اول است نارنگی شهید ثانی و خیار هم که شهید ثالث است! سیب هم که می ماند و کسی به انها نگاه هم نمی کند به سیب که نگاه کردم دلم گرفت سیب سمبل ادمهایی هستند که انها را نمی بینیم و بعدا افسوس می خوریم که چرا انها را مفت از دست دادیم یعنی بعدا که شما خیار را خوردی و به دلپیچه افتادی و یا با خوردن موز یبوست گریبانت را گرفت با خودت می گویی عجب غلطی کردم ایکاش همان سیب را خورده بودم! .....

بعد از ناهار هوس کردم تک و تنها در ان روستای زیبا و منطقه پر درخت و ان هوای عالی قدم بزنم.بعد از کمی پیاده روی به یک کوچه باغ رسیدم چقدر این کوچه باغ ها زیبا هستند دیوارهای گلی و باغ هایی که شاخه درختان از دیوارها بیرون افتاده بود در میان درخت ها یک خانه گلی نیمه ویران هم بود خانه بسیار قدیمی می امد طاقچه اتاق ها سقف چوبی و بالاخانه هنوز در خانه قابل شناسایی بود باور کنید صفا زیبایی و روح  و ارامش شگفت انگیز خانه های قدیمی ایرانی حتی در ویرانه خانه هم قابل دیدن بود درب چوبی خانه هنوز پابرجا بود یعنی دیوارها خراب شده بود ولی درب خانه تک و تنها مظلوم و بی کس سر جایش بود یاد یک اقای زرنگی افتادم که در روستاهای می چرخید این درب های قدیمی را جمع می کرد انها را بازسازی می کرد و در گالری های بالای شهر با قیمت های نجومی می فروخت.....

کمی جلوتر رفتم و با یک سگ ولگرد مواجه شدم.....سگ گردن کلفت و بزرگی بود و گوشه ای خوابیده بود راستش من خیلی از این سگ های گردن کلفت خوشم نمی اید چون  خاطره بدی از دوران نوجوانی دارم که یکبار یک سگ به بنده حمله کرد و اگر صاحبش سوت نزده بود ما را تیکه تیکه کرده بود و برای همین این فوبیا هنوز با من باقی مانده.....از جلویش رد شدم و او هم به من خیره شده بود قدم هایم را تند کردم که از او دور شوم که دیدم ناگهان با صدای وحشتناکی واق واق کرد و به دنبالم راه افتاد ناخوداگاه با خودم گفت یا حضرت عباس!....البته فقط ارام به دنبالم می امد و قصد حمله در او دیده نمی شد شاید نیت خیری داشته و از من خوشش امده بود من مطمئن بودم که شبیه هیچ کدام از اقوام و بستگانش نبودم ولی راستش نمی خواهم اینجا از خودم سوپرمن بسازم برای همین اعتراف می کنم که ترسیده بودم....

پدرسگ دست از سر ما بر نمی داشت راه می رفتم به دنبالم می امد می ایستادم او هم می ایستاد و با ان چشمان هیزش به من خیره می شد....ارام مسیرم را کج کردم که مثلا فرار کنم که ناگهان بطرفم دوید و با صدای مهیبی واق واق کرد که کلا زهره ام پکید من هم برگشتم و به طی کردن همان مسیر مستقیم ادامه دادم ظاهر از اینکه من راهم را کج کرده بودم زیاد خوشش نیامده بود......نمی دانستم چکار کنم کاری به کارم نداشت ولی خوشم نمی امد دنبالم راه افتاده بود با خودم گفتم مردم با از ما بهتران به دشت و جنگل می روند انوقت ما همنشین یک سگ گنده و سیاه شده ایم می دانستم سگ ها بسیار باهوشند  ولی نمی دانم از من چه می خواست خلاصه کمی که جلوتر رفتم چند نفر را دیدم که با تفنگ ساچمه گنجشک شکار می کنند راستش خوشحال شدم کنار انها ایستادم و جالب اینجاست که سگ که بنده را با جمع دید همانجا نشست و دیگر دنبال بنده نیامد .....همانجا یکی از انها تفنگش را به سمت یک گنجشگ نشانه گرفت و شلیک کرد و گنجشک کوچک خون الود جلوی پایم افتاد.....گنجشک هنوز نفس نفس می زد که یکی از ان پسرها ان گنجشک را برداشت و سر ان را کند و داخل یک پلاستیک انداخت....حس خیلی بدی پیدا کردم اهی کشیدم و با خودم گفتم دنیا به اندازه یک گنجشک کوچکتر شد......

توضیح: بهتر است برای توصیف صدای سگ  به جای "پارس کردن" همان" واق واق! کردن "را بکار ببریم که ابرومندانه تر است

پی نوشت: می خواستم نوشتن در وبلاگ واژه های ناارام را از سر بگیرم و حتی می خواستم هر روز یک پست انجا بنویسم که انگیزه اش فوری نابود شد به حال و روز وبلاگ ها که نگاه کنید هم از جهت بازدیدها و هم از جهت کامنت ها می بینید که وبلاگ رو به زوال است و عده ای مثل ما قدیمی ها هم که مانده ایم یا بر خلاف میلمان باید به شبکه های اجتماعی جدید روی بیاوریم و یا اینکه برویم به دنبال کار و زندگی مان.....

داستانهای یک فروشگاه...
ما را در سایت داستانهای یک فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0mehrdad1530f بازدید : 184 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 11:17